در ایستگاه راهآهن پس از ساعتی توقف، بلندگو سوار شدن و حرکت قطار را اعلام و با سوت آخرین حرکت به طرف تهران آغاز شد. بعد از چند ساعت نماز مغرب و عشا در ایستگاه تله زنگ اقامه شد و سپس سوار شدن به قطار، صرف شام و پس از آن از هر شهیدی، سخنی.
در کوپه ما چند تن از برادران شهدا حضور داشتند و هر کدامشان از خصوصیات شهید و نحوه شهادت آنان سخن میگفتند. و در دیگر کوپهها نیز بر اساس شنیدهها این حالت بوده است.
استراحتی کوتاه و صدای خوش حی علیالصلوه و سپس اقامه نماز صبح در ایستگاه راهآهن قم و از دور سلامی بر حضرت معصومه(س) و خدا حافظی و التماس دعا از آن حضرت. ر شهر خبر پیچید در خیابانها، کوچهها و خانههای دور از مرکز شهر، خبر دهان به دهان و زبان به زبان پخش میشد. مردم در شور و شوقی وصف ناشدنی، خبر را دوست به دوست میگفت و برادر به برادر و خواهر به خواهر و …
ساعت حدود 13:30 بعد از ظهر و قبل از خبر ساعت ۱۴بود که مردم به رادیو دزفول گوش میدادند و منتظر خبر پخش شده در شهر از زبان گوینده رادیو دزفول. اینجا دزفول است صدای جمهوری اسلامی ایران ...
دلها طپش دو چندان گرفت آنگاه که گوینده گفت: توجه شما را به اخبار و اطلاعیههای امروز جلب میکنم و اولین خبر، خبر مهم دیدار مردم دزفول با امام خمینی(س).
همه شهر خندان و بشاش خانواده شهدا و مجروحین و اسرا و مفقودین و حتی خانوادههایی که شهید نداده بودند خوشحال از اینکه یکی از آرزوهایشان به تحقق میپیوندد. ولی خبر شرطی هم داشت و آن هم اینکه از هر خانواده شهید فقط دو نفر میتوانند در این ملاقات حضور داشته باشند ولی مردم باز هم میپذیرفتند که اینان بجایشان امام را زیارتی و دیداری داشته باشند.
ساعت 14:30 فردای آن روز یکشنبه 19 دیماه سال 61 در زیر بارش باران این رحمت الهی، مدعوین به دبیرستان کوثر دزفول مراجعه کردند تا بلیط قطار و کارت مربوطه را دریافت دارند.
من(محمدحسین درچین) هم به عنوان گزارشگر و خبرنگار جهت تهیه گزارش و خبر از طرف حاج عبدالکریم هودگر مسئول بنیاد شهید دزفول در این سفر معنوی کاروان را با افتخار همراهی میکردم.
مردم یواش یواش کارتها را تحویل میگرفتند و من در کناری نشسته و به حرفهایشان گوش میدادم تا لحظات سفر را ثبت کرده و از آنان گزارش تهیه کنم.
مادر شهیدی میگفت: دخترم دوست داشت با ما بیاید ولی گفتهاند از هر خانواده فقط دو نفر میتواند در این سفر حضور یابند ولی عیبی ندارد من و پدر شهید از طرف آنان امام را زیارت میکنیم. پدر شهیدی چنین میگفت و خواهر و برادر شهیدی دیگر چنان. همه شور خمینی به سر داشتند و هوای او در دل.
حدود ساعت 15:30 از دزفول به طرف ایستگاه راهآهن اندیمشک حرکت کردیم. در تمام اتوبوسها همه یکصدا شعار میدادند: ما اهل کوفه نیستیم، حسین تنها بماند، مگر امت بمیرد، امام تنها بماند.
در ایستگاه راهآهن پس از ساعتی توقف، بلندگو سوار شدن و حرکت قطار را اعلام و با سوت آخرین حرکت به طرف تهران آغاز شد. بعد از چند ساعت نماز مغرب و عشا در ایستگاه تله زنگ اقامه شد و سپس سوار شدن به قطار، صرف شام و پس از آن از هر شهیدی، سخنی.
در کوپه ما چند تن از برادران شهدا حضور داشتند و هر کدامشان از خصوصیات شهید و نحوه شهادت آنان سخن میگفتند. و در دیگر کوپهها نیز بر اساس شنیدهها این حالت بوده است.
استراحتی کوتاه و صدای خوش حی علیالصلوه و سپس اقامه نماز صبح در ایستگاه راهآهن قم و از دور سلامی بر حضرت معصومه(س) و خدا حافظی و التماس دعا از آن حضرت.
در راه قم، تهران از پنجره قطار نگاهم به خورشید عالمتاب افتاد که با تابیدن بر زمین پوشیده از برف مناظر زیبایی را بوجود آورده بود در نجوایی درونی به خورشید گفتم در سال ۶۱ هجری بر کاروان حسین(ع) در کربلا تابیدی و در سال 61 شمسی بر کاروان کربلائیان دزفول.
ساعت 9:30 صبح به ایستگاه راهآهن تهران رسیدیم، پلاکاردی با مضمون، کاروان خانواده محترم شهدای دزفول در جلو جمعیت بود. آنان صلوات میفرستادند عجب صلواتی، تکبیر میگفتند، عجب تکبیری و شعار میدادند. ایستگاه راهآهن از شعار «حزب الله میمیرد، سازش نمیپذیرد» پر بود.
از ایستگاه بیرون آمدیم مردمی که آنجا بودند به استقبال ما میآمدند من به چشم خود دیدم مادری تهرانی، یکی از مادران شهید دزفولی را آنچنان با محبت در آغوش گرفته بود که گویی دو خواهرند که پس از سالها همدیگر را دیده باشند. با دیدن تصاویر شهدا یکی میگفت مرگ بر آمریکا و دیگری میگفت مرگ بر صدام.
یک شهروند تهرانی جلو آمد و از من پرسید این خانوادهها از کجا میآیند. گفتم از دزفول. گفت دزفول شهر مقاومت، شهرایثار، شهر موشک، شهر شهدا و سپس گفت، درود بر دزفول و دزفولیها.
با بالا آمدن آفتاب برفها میرفتند و شهر خودش را به ما بیشتر مینمایاند. از خیابان ولی عصر(ع) وارد بزرگراه شهید دکتر چمران شدیم. جنوب تهران آلونک بود و اینجا برج و ساختمانهای آسمانخراش آنقدر بلند که آدم مکلا (کلاهدار) به نگام نگاه کردن به آن کلاهش از سرش میافتاد. جنوب شهر آنچنان بود و شمال شهر این چنین.
هتل استقلال تهران محل استقرار موقت خانواده شهدای دزفولی بود. شب دعای توسل در سالن اجتماعات هتل استقلال توسط ذاکر ابا عبداللهالحسین(ع) حاج ملا عبدالرضا دزفولیان و با یاد شهدای موشکی و با این دو بیت آغاز شد. باز دوباره شهرمان گریه داره از در و دیوارمان غم میباره؛ پدری پنجه به خاک و در به در هی صدا میزنه وای پسر پسر.
در این مراسم مادران و پدرانی را میدیدی که تصاویر شهیدشان را در بغل داشته و گریه میکردند. و ملا عبدالرضا هم با صدای سوزناکش دعا میخواند و مرثیهسرایی میکرد.
بعد از دعا همه به اتاقها برگشتند و بعد از ساعتی کارتهای قرمز رنگ ملاقات با امام خمینی بین آنان توزیع شد. فردای آن روز قبل از اذان صبح از خواب بیدار شده، دو رکعت نماز، صرف صبحانه و خروج از هتل به مقصد جماران. پس از گذشتن از خیابانهای ولی عصر(ع)، میدان تجریش و قدس و خیابانهای دزاشیب و عمار و یاسر و در صد متری بیت امام، کوچههای تنگ و سربالایی، کوچههایی با درختان سر به فلک کشیده و درانتهای این کوچههای رؤیایی، پیر جماران، امام خمینی، منتظر خانوادههای محترم شهیدان و مردم منتظر دیدن آن رهبر و یاردوست داشتنی.
مردم درب حسینیه جماران رسیده و وارد شدند جماران حسینیه کوچکی بود و مملو از جمعیت، شعارها و نوحهها شروع شد. سلام بر تو ای مهدی غمخوار دزفول ز شلیک موشک عزادار دزفول.
سپس درب بالکن باز شد. امام آمد، آری امام خودش بود، باورمان نمیشد و همه یکصدا فریاد زدند، اماما، اماما، نصیحت، نصیحت روح منی خمینی، بتشکنی خمینی. همه امام را در قله دیدند. کوه نور بود و او قلهاش، و اینک دیدار با قله نور، پیر جماران.
آنگاه روحانی بزرگوار شهرمان، پدر شهید سید مسعود فارغ یعنی حجتالاسلام والمسلمین حاج سید مصطفی فارغ سخنانش را با نام خدا و سلام به امام آغاز کرده و سلام خانواده شهیدان و مردم دزفول را به امام امت ابلاغ و تجدید پیمان امت با امام را اعلام کرد.
در جایگاه مخصوص، امام خمینی، دستانش را به تساوی بر سر مردم میکشید و با چشمان نافذش به همه نگاه میکرد او بر آن صندلی مخصوص و بیاد ماندنی نشست و همه از شوق گریه میکردند.
حجتالاسلام کروبی سرپرست بنیاد شهید کشور به نمایندگی از طرف امام سخنانی را ایراد کرد. او از مقاومت شهر دزفول، از ایثار دزفول، از خودگذشتگی دزفول و از استقامت شهر دزفول سخن گفت و از موشکهای ۳ متری، ۶متری، 9متری و ۱۲متری و توپ و بمب سخن گفت و سپس از صبر، مقاومت و پایداری مردم دزفول برای امام توضیح داد.
امام در سکوتش با ما سخنها داشت و بالاخره حجتالاسلام کروبی سخن امام خمینی(س) را تکرار کرد که معظم له بارها فرمودهاند که دزفول، دین خود را به اسلام ادا کرده است و سلام مرا به مردم دزفول برسانید.
امام خمینی(س) به پا خواستند، دوباره نوازش و نوازش و محبت و خداحافظی. و ما با صدای بلند روح منی خمینی، بتشکنی خمینی، امام را بدرقه میکردیم. از قله جماران پایین میآمدیم و بعد از چند قدم با تمام تنه میچرخیدیم و خداحافظی میکردیم.
پس از آن به هتل برگشته صرف نهار و رفتن به کشور، بهشت زهرا، چرا میگویم کشور، چون بهشت زهرا هم رئیس جمهور دارد، شهید رجایی و هم نخست وزیر، شهید باهنر، هم رئیس دیوان عال کشور دارد. شهید بهشتی و هم نماینده مجلس شهیدان دانش و شهید چراغزاده دزفولی و … هم وزیر کابینه دارد و هم فرماندهان سپاه و ارتش و امام جمعه. زمان وداع فرارسیده است وداع با امام خمینی(س) و جماران و بهشت زهرا.
باز هم ایستگاه راهآهن تهران و قطار و یادی دوباره از شهیدان. پدر شهید علی دوستانی دزفولی از پسرش میگفت از نوهاش که بابای شهیدش را ندیده و به انتظار او ایستاده است.
برگشت از تهران ساعت 6:30 عصر، نماز مغرب و عشا، قم و نماز صبح درود و گذشتن از تونلهای حفر شده در رشته کوههای زاگرس، رسیدن به ایستگاه اندیمشک و سپس وارد شدن به شهرستان دزفول و خداحافظی با همدیگر تا دیداری دیگر.